گوييد خاطرات دست از سرتان بردارند، هر لحظه صداي گريهي 6 ماهه درگوشتان نواخته ميشود، راستي با آن گهوارهي خالي که رباب چشم از آن بر نميداشت چه کرديد؟
عباي هزار تکهي علي اکبر را به که بخشيديد تا ليلا سراغش را نگيرد؟
به امالبنين چه گفتيد که ديگر سراغ عباس را نگيرد؟
عمه جانم بيا برگرديم... حداقل آن سه ساله را بهانه کن تا برگرديم. ميگويند اشک و آه در غم از دست دادگان دل را آرام ميکند اما شما که حتي مجالي براي گريه کردن هم نداشتيد، شما که بايد آرام دل 3 سالهي حسين باشيد، شما که بايد مرهم دل رباب باشيد.
شما که در اوج صبوري بايد با همهي شکستگيتان، ستون قامت امام زمانتان باشيد. از هم اکنون تا آخر دنيا هرکس از شما سخن بگويد ميداند تکليفش با خودش چيست و چقدر با آنچه که بايد باشد فاصله دارد.
صبوري و ايستادگيتان در مقابل اين غم عظيم، در مقابل اسارت و شبهاي بيبرادر، شانههاي تاريخ را خم کرده، که هر کس از شما سخن ميگويد قلبش فشرده ميشود.
اما داستان هنوز ادامه دارد. تا آن روزي که انسان و جهان از سردرگمي نجات يابند و آخرين نور حقيقي عالم راپيدا کند؛ تا آن روزي که انتقام تمام آههاي خفه در سينهتان را بگيرد، اين داستان ادامه دارد.
دلنوشته مهدوي ؛ ويژه محرم