يا ربيع الانام و نضرة الايام سلام بر بهار عالم و طراوت روزگاران
مولاي من! باورش سخت است. آخرين بهار قرن چهاردهم هم به پايان رسيد. و ما چه اندازه ساده از کنار نبودن و نداشتن بهار دلها گذشتيم. با اينکه خوب ميدانيم بزرگترين دليل نيامدنتان گناهانمان ماست، اما...
مهربان ترين پدر! بلاها اطرافمان را احاطه کرده است، اما عين خيالمان نيست. سالهاست که در کوران زمستان طولانيِ نبودن شما، از هر طرف که ميرويم به بن بست ميرسيم. زندگي آنچنان بر ما سخت گرفته که زندگي کردن را فراموش کرده و اسير روزمرگي شدهايم و دل خوشيم به زنده بودن.
پدر جان! دنيا عجيب سرد و سياه شده. سرماي اين زمستان طولاني تا مغز استخوانمان را سوزانده. دارد براي آمدنت دير ميشود. بيا و بهار را مهمان هميشگي دلهاي يخ زده ما کن!