در خانهی همسایه، زنی کنار دیوار ایستاده بود. برگهی یادداشتی دستش بود و در حالی که گوشش را به دیوار چسبانده بود؛ برگه را برای هزارمین بار از ابتدا میخواند
یا من بیده ناصیتی
سرش را چسبانده بود به دیوار؛ برگهی یادداشت پر از خط خوردگی را روبروی صورتش گرفته بود؛ در حالی که همهی حواسش را جمع کرده بود تا چیزی بشنود، برگه را برای هزارمین بار از ابتدا خواند: «فلذا ما اینجائیم، سهیلا از ما عکس میگیرد، مریم خوابیده و خردههای کیکش روی میز و جزوههایش پخش و پلاست، مرضیه درس ساعت بعد را مرور میکند، استاد سیر منطقی بحث را بیان میکند؛ ساعت 4:30 دقیقهی بعد از ظهر است و ما نمیدانیم که دقیقا چرا اینجا نشستهایم.»
یاد خاطرات قدیمی هر چند لحظه یک بار لبخندی روی لبهایش مینشاند. سهیلا همیشه بعد از کلاسهای بعد از ظهر، هوس چای داغ میکرد. بهار و پائیز و زمستان. فرقی نمیکرد که هوا گرم باشد یا سرد. هیچ وقت هم هوس چیز دیگری نمیکرد. همه بالاجبار با سهیلا چای میخوردند. از همان زمان بود که او هم به چای عادت کرده بود و حتی با وجود اصرار دکترش به ترک چای، هنوز موفق به این کار نشده بود.
گوشش را روی دیوار جابجا کرد و سعی کرد چیزهای مهمتری بشنود؛ چیزی غیر از صدای موسیقی، غیر از صدای زنگ تلفن، غیر از صدای ظرف و ظروف، غیر از صدای ذرات هوای لابهلای فضای خالی دیوار. میدانست که او در تنهایی با خودش حرف میزند. میدانست که او نمیتواند افکارش را در فضای ذهنش نگه دارد. انگار جمجمهاش درزی داشت که همهی خیالهایش از همان جا به بیرون نشت میکرد و میدانست که او هیچ وقت برای بستن این نشتی تلاشی نمیکند.
یک بار دیگر نگاهش را روی سطرهای برگهی یادداشت قدیمی بالا و پائین کرد: «سهیلا از ما عکس می گیرد.» و حالا سهیلا اینجاست. اگر دیوار نبود شاید در فاصلهی چند قدمی. و حالا بعد از این همه سال، سهیلا شده بود همسایهی دیوار به دیوار. پسرش با پسر او میرفت دوچرخه سواری. حالا بعد از 15 سال پایشان به زندگی هم باز شده بود. پسر سهیلا مثل سهیلا فکر میکرد؛ پسر او هم شبیه خودش. و حالا پسرها با هم کاسه و کوزه یکی شده بودند؛ با هم حرف میزنند؛ با هم فکر میکنند؛ از هم یاد میگیرند؛ بازی میکنند؛ خیال میبافند؛ با هم بزرگ می شوند؛ و حالا خواسته و ناخواسته پای آنها به زندگی هم باز شده است. پای او به زندگی سهیلا و پای سهیلا به زندگی او.
یادش نمیآمد که آخرین باری که با سهیلا چای خورد، کِی بود؛ و هیچ یادش نمیآمد که چطور از هم دور شدند. آنقدر تدریجی بود که هیچ یادش نمیآمد. فقط یادش میآمد که شبیه هم فکر نمیکردند. انگار همین کافی ست برای دور شدن؛ انگار همین شبیه هم فکر نکردنها کافی ست که آدمها هم را فراموش کنند. سهیلا عاشق برجهای بلند بود و او عاشق روستای مادریاش. کُرکُری خواندنهای سهیلا یادش بود. سهیلا همیشه روی جزوههای او مینوشت: «روزی یک برج هزار طبقه میسازم؛ در بعد از ظهر یک روز پائیزی روی صندلی گوارهایام مینشینم؛ چای میخورم؛ و از آن بالا، به دست تکان دادنهای تو که در اعماق زمینی لبخند میزنم.» و او یک بار برایش نوشته بود: «اگر روزی ثروتمند شوم، یک برج هزار طبقه را میخرم؛ میکوبم؛ و به جایش یک خانهی کلنگی میسازم.»
هر چند کرکری خواندنهایشان پر از شیطنتهای دوستانه بود اما هر دو میدانستند، نشانهی این است که چقدر آرزوهایشان شبیه هم نیست. چقدر شبیه هم فکر نمیکنند؛ و کمکم شد که دیگر هم را نفهمیدند.
کف دو دستش را روی دیوار گذاشت؛ گوشش را محکمتر به دیوار چسباند، حالا تمام سطح جلوی بدنش به دیوار چسبیده بود. حالا سهیلا اینجاست، بدون این که برج هزار طبقه داشته باشد. و او هم دو سه سالی بود که به روستای مادریاش سر نزده بود. حالا هر دو در یک آپارتمان دَه واحدی زندگی میکنند و شدهاند همسایههای دیوار به دیوار. همسایههای دیوار به دیواری که هر چند معلوم نیست دکورهای خانههایشان تا چه اندازه با هم فرق دارد؛ اما هر دو بالای سر در ورودی خانهیشان " وَ ان یکاد" چسباندهاند؛ و این شاید مهمترین شباهت آنها بود.
یادش آمد که اولین بار، هم را روبروی در بستهی آموزش دانشکده دیده بودند. شاید آخرین بار هم همان جا. با خودش فکر میکرد؛ آدمها زود هم را پیدا میکنند و آرام آرام گم میشوند. او و سهیلا آرام و بی سر و صدا به این نتیجه رسیده بودند که حرفهای هم را نمیفهمند. آرام و بی سر و صدا فکر کرده بودند که شاید برای هر دویشان این طور بهتر باشد. بهتر باشد که پایشان به زندگی هم باز نشود. و حالا بعد از 15 سال پایشان به زندگی هم باز شده بود. پسر هایشان پُلی شده بودند به خانهی هم. مادرها بچههایشان را همان طور که فکر میکنند تربیت میکنند. بچهها بالاخره بزرگ میشوند، با دوستهایشان بازی میکنند و روزی از چهار دیواری خانه میگذرند.
از آن طرف دیوار نه صدای موسیقی میآمد، نه صدای زنگ تلفن و نه حتی صدای ظرف و ظروف. فقط صدای ذرات هوا بود که در فضای خالی دیوار میپیچید. شاید سهیلا هم آن طرف دیوار بود. شاید او هم گوشش را چسبانده بود به دیوار. سهیلا نمیتوانست بیش از اندازه ساکت بماند. دلش میخواست برگهی قدیمی را برای سهیلا بخواند. با خودش فکر کرد، حتما سهیلا عوض شده. خیلی عوض شده که در تنهایی با خودش حرف نمیزند. با خودش فکر کرد، فکر کردنِ زیاد به او چیزی را عوض نمیکند. فکر کرد شاید بهتر باشد منتظر آینده بماند. منتظ روزی که بالاخره با هم حرف بزنند.
برگهی یادداشت را تا کرد و کنار میز تلفن گذاشت. ساعت 5:30 دقیقهی بعد از ظهر بود. رفت طرف آشپزخانه. دستکشهای ظرف شوییاش را دستش کرد و شروع کرد به شستن ظرفهای نهار.
....
در خانهی همسایه، زنی کنار دیوار ایستاده بود. برگهی یادداشتی دستش بود و در حالی که گوشش را به دیوار چسبانده بود؛ برگه را برای هزارمین بار از ابتدا میخواند: «ما چای میخوریم، هانیه هنوز به چای خوردن عادت نکرده؛ ولی ما به غرغرهای مادرانهاش عادت کردهایم. هوا ابری ست. نم نم باران شروع شده. یک کبوتر لب پنجرهی اینجا نشسته؛ خودش را باد کرده تا سردش نشود. هانیه عاشق کبوترهاست؛ من هم مدتی ست که به زیباییشان فکر میکنم. ساعت 5:30 دقیقهی بعد از ظهر است و هیچ کس نمیداند که ما، چه بی اندازه خوشبختیم...»
کد مطلب: 22668 | تاریخ
و ساعت انتشار: 1393/12/21 12:34:11 ب.ظ |
تعداد بازدید: 5628